داخل کافه کتاب قرار ملاقات گذاشتم همیشه دوست داشتم بهترین لباس هایی که دارم، بپوشم و خوشبوترین عطر دنیا رو به خودم بزنم آخه یک جورایی نویسنده هستم هم به قول امروزی ها روشنفکرم اما ولی! به خودم خوب نگاه می کنم می بینم هنوزم خیلی چیزها در مقابل آن مرد کم دارم...
چند بار باید بهت بگم دست به تابلوهای من نزن تو واقعا نمیفهمی یا خودت به نفهمی زدی! راما این چه طرز حرف زدن، تمام زندگی تو شده رنگ روغن و بوم نقاشی و گالری برپا کردن! یک ذره به فکرمن باش ناسلامتی زن توام...
روز اول دیدمش آروم و بی صدا بود انگار نه انگار که این آدم قرار بود همسرم بشه! کسی که سایه سرم و بابای بچه ها! ازش پرسیدم اسمت چیه ؟ خودت معرفی میکنی ! لبخند ملیحی زد که دل هر زنی به خودش می لرزوند. گفت...
خب هانی چرا بلند نمیشی، هان بهت میگم چرا بلند نمیشی، تو دیووونه شدی ژانت بخدا دیوونه شدی، خفشو، خیلی حرف میزنی چیز زیادی ازت نخواستم فقط دوست دارم اونجور باشی که من بهت میگم، ببین کوروش دو راه بیشتر نداری یا مثل بچه آدم کاری که بهت میگم انجام میدی یا اینکه...
سایت داستانسرای قلم سبز فرصتی است جهت عرضه آثار عزیزانی که بر اثر سعی و هوش خود، در خانواده بزرگ پارسی گوی، در اندیشه پاسداشت عشق و محبت بین انسانها مینویسند و میسرایند. اطلاعات بیشتر درباره ما...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " داستان سرای قلم سبز " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.