خلاصه کتاب:
داستان درباره مردی است که بدون حمایت لازم از سوی خانواده اش به خواستگاری دختری میرود و با آغاز زندگی مشترک ناگهان متوجه یک مورد نادر نو عروس شده که در نهایت بعد از کلی فراز و نشیب مجبور میشود تا واپسین تصمیمش را عملی نماید و ...
یاقوت دختر جوان 17 ساله روستائی در حالیکه با یک مینی بوس قدیمی به شهر نزدیک می شد، به یاد نصایح خاله صغری افتاد : یاقوت جان حالا که دیگه پدرت به رحمت خدا رفته ، تو تنها شدی. منم که پام لب گوره و مادرت کبری تو رو هنگام وضع حمل به من سپرد و سر زا از دنیا رفت...
در زهدان مادران، بذر انسان نروئید و ضایع گشت و زنان جوان ناامید از تکاپوی فرزند آوری، باز ماندند و دانستند که دیگر مادر نخواهند شد. همه جا بوی کین بود و آتش و رنج... شفقت از بین مردمان رخت بربست و رفت... و خشم بر اهل زمین چیره گشت...
چند بار باید بهت بگم دست به تابلوهای من نزن تو واقعا نمیفهمی یا خودت به نفهمی زدی! راما این چه طرز حرف زدن، تمام زندگی تو شده رنگ روغن و بوم نقاشی و گالری برپا کردن! یک ذره به فکرمن باش ناسلامتی زن توام...
سایت داستانسرای قلم سبز فرصتی است جهت عرضه آثار عزیزانی که بر اثر سعی و هوش خود، در خانواده بزرگ پارسی گوی، در اندیشه پاسداشت عشق و محبت بین انسانها مینویسند و میسرایند. اطلاعات بیشتر درباره ما...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " داستان سرای قلم سبز " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.